قصه اصحاب اخدود- دبستان پسرانه واحد یک

  • توسط
  • ۱۴۰۱-۰۹-۱۲
  • دیدگاه غیر فعال شده است

داستان اخدود

أُخدود نام مکانی در جنوب شهر نجران در عربستان می باشد که نام آن در سوره مبارکه بروج آمده‌ است. در این سوره مبارکه، ماجراى دردناک شهادت مسیحیان با ایمان شهر نجران، که قبل از ظهور پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داده، روایت شده است که به داستان اصحاب اُخدود معروف می باشد.

شهر صنعا زیر نور درخشان خورشید به صورت کوره گداخته ای در آمده، وزش بادهای داغ از جانب صحرای سوزان بر حرارت شهر افزوده و به همین جهت خیابان های صنعا خلوت شده و حرکتی در آن دیده نمی شود، در چنین وضعی یک مرد که از جانب شمال به سمت شهر در حرکت بود و گویا از صحرای سوزان می آمد دروازه شهر و حریم آن را پشت سر گذاشت و سراسیمه راه قصر ذی نواس پادشاه یمن را پیش گرفت.

حرکات و سکنات و چهره مضطرب و گامهای لرزان او هر بیننده ای را به شک و تردید وامی داشت و بخوبی نشان می داد که برای امر مهمی آمده است. اما آیا در این گرمای ظهر پادشاه به او وقت ملاقات خواهد داد. سرانجام مرد به قصر رسید، نگهبان رشته افکارش را برید و پرسید: چه سبب شده است که در این ساعت که مردم از شدت گرما به منازل پناه برده اند و انسان و حیوان و پرنده از حرکت بازمانده اند تو براه افتاده ای و به صنعاء و درب کاخ آمده ای؟!

مرد گفت: من به سبب امر خطیر و مهمی به این مکان آمده ام تا ذی نواس را از خطر بزرگی مطلع سازم.

نگهبان گفت: پادشاه اکنون از ملاقات شما و هرکس دیگر که نیاز به دیدار او داشته باشد معذور است، حتی اگر او ذی الشّناتر را به قتل رسانده و فتنه او را خاتمه داده باشد و یهودیت یمن را به وضع و اعتبار عصر تبّع رسانده باشد، بعلاوه او اکنون آماده حرکت است و قصد جنگی طولانی دارد و می خواهد شرق و غرب عالم را زیر نفوذ خود آورد. او سوگند یاد کرده و آسایش و خواب را بر خود حرام کرده تا اینکه یهودیت را دین رایج سازد و حکم تورات را در روی زمین نافذ گرداند.

سپس ادامه داد: پادشاه هنگام غروب که هوا قدری خنک می شود از کاخ خود به این باغ می آید و همه بزرگان، رؤسا و فرماندهان سپاه و سران لشکر را به حضور می پذیرد و آنگاه در مورد جنگ و جهاد با آنها به شور و مشورت می پردازد و طرح مبارزه و وسایل و مهمات سپاه را بررسی می کند.

مرد مسافر گفت: مطلب من با این موضوع ارتباط نزدیک دارد و آنچه من آورده ام مربوط به همان مهمی است که وی برای گسترش آن شمشیر از نیام کشیده و قصد دارد در این راه وارد عمل شود؛ اگر مطلب مرا به پادشاه بگویی، تردیدی ندارم که مرا به حضور می پذیرد و به سخنانم توجه می کند و در مورد آن به فکر و تدبیر و چاره جویی می پردازد.

مرد مسافر این را بگفت و به گوشه ای از کاخ پناه برد، تا به دور از گرمای هوا دمی بیاساید تا موقعی که پادشاه برای تبادل نظر در امور از کاخ خارج شد، او بتواند پادشاه را ملاقات کند.

ظهور مسیحیت در نجران

ذو نواس از کاخ خود خارج شد و راه باغ را پیش گرفت، درباریان و رجال اطراف او را گرفتند اما قبل از اینکه وارد بحث و بررسی مسائل جاری شوند، پیشخدمت آمد و گفت: مردی از نجران برای ملاقات و تشرف به حضور شما آمده است و چنین اظهار می دارد که قصد دارد پادشاه را از خطر دین جدیدی که یهودیت را تهدید می کند، مطلع سازد.

ذونواس با تعجب گفت: دین جدید! فورا آن مرد را نزد من آورید. مرد نجرانی بی درنگ وارد شد و گفت: ای پادشاه تاج دار عصر شما بخیر و سلطنت جاوید باد، دستت بر دشمنان گشوده و منصور باد، خداوند بر هدایت و توفیقت در آنچه اراده کرده ای بیفزاید.

پادشاها! من به طلب احسان یا برای دفع ظلم و ستم به این سفر نیامده ام، بلکه حادثه ای در نجران واقع شده که اگر جلوی آن سد نشود انتظار می رود به سایر بلاد نیز سرایت کند و شاید به یمن هم نفوذ کند و با عبور از یمن، به سایر ممالک نیز برسد و عالمگیر شود.

ذونواس گفت: تو با اخبار خود مرا به وحشت انداختی و فکر مرا مشغول ساختی! تفصیل آنچه را که اشاره کردی بیان کن!

مسافر گفت: مدتی است که در نجران دین جدیدی به نام نصرانیت ظهور کرده و مبلغین آن، به نام عیسی مسیح بشارت می دهند. بت پرستان نجران به این دین گرایش پیدا کرده اند و فوج فوج به آن ایمان می آورند، عده ای از یهودیان نیز از دین خود خارج شده و به همراه بت پرستان به دین جدید وارد می شوند و گروهی از یهود که به دین خود باقی مانده اند، مورد آزار و اذیت قرار می گیرند. اگر پادشاه، یهودیت نجران را حمایت نکند، بزودی آثار یهود از آن سرزمین محو و نابود می گردد و تاریخ آن به سرانجام می رسد.

ذونواس خود را جمع کرد و محکم روی دو زانو نشست و درحالی که از شدت عصبانیت گلویش خشک شده بود، گفت: چگونه این دین به نجران راه یافته است؟ و چطور در این سرزمین نفوذ کرده و در این مدت کم آشنای دلها شده و آنها را تسخیر نموده؟ دراین باره توضیح بیشتری بده!

مرد نجرانی در پاسخ ذونواس چنین گفت: چندی قبل در میان بردگانی که وارد نجران شدند، دو برده بودند، یکی رومی بنام فیمیون و دیگری عرب به نام صالح. یکی از بت پرستان که «نخله» را پرستش می کرد، فیمیون را خرید و او را مردی کریم و بزرگوار یافت که نور تقوا و پرهیزکاری در سیمایش می درخشد و گفتار و کردارش پسندیده و نیکوست. او تمام روز را کار می کند و هیچگاه اظهار خستگی نمی کند و آنگاه که شب فرامی رسد، به اطاق خود وارد می شود و به عبادت و نیایش پروردگار خویش می پردازد.

یک روز که ارباب فیمیون او را در حال نماز دید متوجه شد که اطاق او بدون چراغ روشن است، از کار او متعجب گشت و از دین وی جویا شد و از او پرسید: آیا تو جز این درخت خرمایی که معبود ماست می پرستی؟

فیمیون گفت: من خدایی را پرستش می کنم که مالک زمین، مدبر موجودات و سرچشمه حیات است، همان خدایی که مسیح به وجود او گواهی داده، و به قدرتش ما را رهنمون شده است، اما این درخت خرما مالک سود و زیانی برای شما نیست و حتی قادر به جلب منفعت و دفع ضرری از خود نیست، پس چگونه می تواند مالک خیر و شر دیگران باشد، اگر من بخواهم می توانم از خدا خواهش کنم هم اکنون بادی بفرستد و آن را ریشه کن کند و یا آتشی بفرستد و آن را بسوزاند.

ارباب فیمیون به او گفت: آیا می توانی چنین کاری انجام دهی؟

فیمیون گفت: اگر انجام دادم به نصرانیت ایمان می آوری؟

ارباب فیمیون گفت: بلی، و سپس مطابق اعتقاد خود و یارانش نماز بر پای داشت و از خدای خویش خواهش کرد بادی سخت بفرستد، سپس چیزی نگذشت که بادی بر درخت خرمای ارباب او وزید و آن را خشکانده و بر زمین افکند. در همین موقع ارباب وی به خدای عیسی ایمان آورد و این داستان در نجران منتشر شد و مردم گروه گروه به نصرانیت گرویدند و اکنون هرکه را بنگری به این دین ایمان آورده و یا قصد گرایش به آن را دارد.

ذی نواس گفت: آیا مطلب دیگری در این مورد می دانی؟

مرد نجرانی گفت: اگر ما یلی آنچه مردم نجران درباره فیمیون نقل می کنند برایت بازگو کنم، تا شدت علاقه مردم نسبت به دین او را دریابی!

ذونواس گفت: آنچه درباره او می دانی، بگو، زیرا این داستان، فکر و دل مرا به خود مشغول ساخته است.

مرد نجرانی گفت: صالح، دوست فیمیون نحوه آشنایی خود با فیمیون را این طور نقل می کند: که یک روز در دهکده ای از توابع شام کار می کردم که فیمیون را در یکی از کوچه های دهکده دیدم و در اولین نگاه آثار تقوا را در سیمای او مشاهده نمودم.

چهره او از عقل سرشاری خبر می داد، لذا به او علاقه مند شدم و بی اختیار دل به او سپردم.

صالح در ادامه می گوید: سپس پنهانی به دنبال او حرکت کردم تا اینکه یکی از روزهای هفته او به قصد عبادت عازم صحرا شد و به هنگام نماز اژدهایی به سوی او شتافت و قصد حمله به او را داشت، من ترسیدم و وحشت زده فریاد زدم، ای فیمیون! از اژدها بپرهیز، زیرا به طرف تو می آید. ولی فیمیون همچنان بی اعتنا به نماز خویش ادامه داد و اژدها هنوز به وی نزدیک نشده بود که در جای خود خشکید و جان داد.

صالح می گوید: من با مشاهده این منظره نزدیک فیمیون آمدم و از وی طلب رفاقت و انس کردم، پس اجازه داد و از آن روز، همواره باهم از روستایی به روستای دیگر می رفتیم و چون فیمیون کرامات و کارهای عجیب خود را آشکار می ساخت، بر علاقه من نسبت به او افزوده می شد و بیشتر به او دل می سپردم، تا اینکه روزی در یکی از بیابانها، گروهی عرب بر ما وارد شدند و ما را به اسارت بردند و سپس در شهر نجران فروختند، و داستان فیمیون در نجران چنین بود.

آتش خشم یهود و مقاومت مردم نجران

هنوز مرد نجرانی سخن خود را تمام نکرده بود که غضب وجود ذونواس را فرا گرفت و آتش خشم در سینه او شعله ور شد، چه در نجران دینی غیر یهود شایع و قانونی غیر از حکم تورات رایج گشته، سپس سوگند یاد کرد که شمشیر خود را غلاف نسازد و غضب خود را فروننشاند، تا اینکه مردم نجران را به آتش قهر و خشم خود بسوزاند، مگر آنکه آنها را دوباره به دین و آیین یهود بازگرداند.

«ذونواس» با لشکری گران صنعاء را به قصد نجران ترک کرد و چون به نجران رسید، شهر را در حلقه محاصره خود درآورد، مردم شهر دچار بیم و هراس شدند، اما ذونواس قبل از اینکه آنان را مورد حمله قرار دهد، بزرگان و صاحب نظران نجران را فراخواند و گفت: قبل از اینکه شما را مورد حمله قرار دهم و در چنگال عذاب گرفتارتان سازم، از روی لطف و کرم خود، فرصتی به شما می دهم تا دوباره به آیین یهود و دین من و تبع پیش از من برگردید، در غیر این صورت من شما را به تیغ عذاب و آتش انتقام گرفتار می سازم، پس تا نقشه خود را در مورد شما به اجرا نگذاشته ام، در کار خود فکر کنید و با دقت تصمیم خود را بگیرید.

مردم نجران گفتند: نصرانیت دینی است که با جان ما آمیخته و در تار و پود وجود ما نفوذ کرده است، ما دست از آن برنمی داریم و از آن سرپیچی نمی کنیم، می خواهی ما را امان ده یا از دم تیغ خود بگذران.

چون ذونواس اصرار و پایداری مردم نجران و شدت اعتقادشان به نصرانیت را دید، دستور داد در اطراف شهر خندقی بزرگ حفر و هیزم بسیار فراهم کنند، سپس آتشی عظیم برپا داشت و مسیحیان را در کام شعله های آن انداخت و حتی از پیرمردان زمین گیر و پیرزنان خمیده و اطفال شیرخوار نیز چشم نپوشید و همه را در کام آتش افکند، تا اینکه نجران از پیروان مسیح خالی و در بست در اختیار یهود قرار گرفت

 

قبلی «
بعدی »

آمار سایت