داستان سنگ انداز دلیر(۲) – دبستان دخترانه شماره ۳ مشهد

  • توسط
  • ۱۳۹۷-۰۹-۱۴
  • دیدگاه غیر فعال شده است

– ای پیامبر خدا اجازه بدهید من به جنگ این کافر بروم!

طالوت نگاهی به قامت نحیف داود انداخت و لبخند زد.

– چه می گویی پسر، مردان قوی پنجه و سِتَبر ما از جنگ با او عاجزند، آن وقت تو می خواهی با او بجنگی؟

داود با صلابت و بزرگی سینه اش را جلو داد و گفت: «در این گونه مبارزه آدمی باید با ایمان و توکل بر خدا بجنگد، اگر شما رخصت دهید من این کافر را از روی زمین برمی دارم!»

سخنان داود جوان، طالوت نبی را به وجد آورد. دستور داد لباس رزم به تنش کنند و او را راهی میدان کنند. داود سر تعظیم فرود آورد و. سپس فلاخن پشمی خود را از بیخ کمر بیرون آورد و گفت: «ای نبیّ خدا، من با همین فلاخن او را هلاک می کنم. من با همین فلاخن، پیش از اینکه به این جنگ بیایم در کوهستان، خرسى را که به گله پدرم حمله کرده بود، کشته ام.»

طالوت با تحسین به سر و بالای داود نگاه کرد. داود استوار ایستاده بود و منتظر اجازه پیامبر خدا بود. پدر پیر و بردارانش جلو آمده بودند و با حسرت به او نگاه می کردند. صدای مست گونه جالوت دوباره شنیده شد.

– من تشنه خون هستم، پس کو مردان دلیرت طالوت، اگر کسی نیست خودت قدم به میدان بگذار.

طالوت به داود اشاره کرد که به جنگ جالوت برود.

–  تو جوان شایسته اى هستى، امیدوارم پیروز شوى!

داود فلاخن را در دستش جا به جا کرد و چند قدمی جلو رفت.

جالوت، بادی به غبغب انداخت و با غرور ندا داد:

– پسر جان! هیچ مى دانى چه مى کنى و به جنگ که آمده اى؟ آن هم بى هیچ سلاحى؟ برگرد، حیف است که در آغاز زندگى به دست من کشته شوى!

– من با ایمان خود مى جنگم و نیازى به سلاح ندارم. اکنون خواهى دید که به کمک پروردگار خود، با همین فلاخن، دمار از روزگار تو در خواهم آورد.

داود سنگى درشت در فلاخن گذاشت و جالوت را نشانه رفت. بندهای نازک فلاخن در دست هاى داود چرخید، و ناگهان با رها شدن یکی از دو بند فلاخن، سنگ زوزه کشان، هوا را شکافت و بر گونه راست جالوت نشست. پدر پیر داود زبان به تحسین گشود و بلند گفت: «به راستی که داود در سنگ اندازی با فلاخن نظیری ندارد! او با همین فلاخن جان حیوان وحشی را گرفت.»

صدای فغان جالوت بلند شد. خون بینى، چشم و دهانش را پر کرد. جالوت هنوز به خود نجنبیده بود که سنگ دوم هم با همان شدت و قدرت، استخوان هاى گونه چپش را خرد کرد و سنگ سوم او را از پای درآورد. جالوت که افتاد صداى هلهله از سپاه طالوت برخاست. لشکر جالوت آشفته و پریشان پا به فرار گذاشت.

داود، پس از این دلاورى اعتبارى عظیم یافت و طالوت، دختر خود را به همسرى به او داد. نیز پس از طالوت ، جانشین او شد و به پیامبرى رسید.

داود حکومتى الهى بنیان نهاد و در دوران حکومت او همه از عدالت و امنیت برخوردار بودند، چندان که حیوانات و پرندگان نیز از آزار مردم در امان می زیستند. او در کمال نظم، پیامبرى و فرمانروایى مى کرد و گفته اند که صدایى بسیار زیبایی داشت و چون در محراب «زبور» مى خواند، پرندگان دور او جمع مى شدند.

سرکار خانم گردان- معلم محترم کلاس دوم یک – دبستان دخترانه واحد ۳ مشهد

قبلی «
بعدی »

آمار سایت